هاروی کرامپت (Harvie Krumpet) انیمیشن کوتاهی است که آدام الیوت، بین سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۳ ساخت و بابت آن، جایزهی اسکار را برد. این فیلم که نام سازندهاش را برای نخستین بار بر سر زبانها انداخت، با نقل قولی از نمایشنامهی شب دوازدهم (Twelfth Night) ویلیام شکسپیر آغاز میشود که الیوت، عبارتی طعنهآمیز را هم به انتهای آن اضافه کرده است:
عدهای بزرگ زاده میشوند، عدهای بزرگی را بهدستمیآورند و عدهای بزرگی را بدون آنکه بخواهند، با خود دارند… و سپس، دیگرانی هستند…
این «دیگران»، شخصیتهای آثار آدام الیوتاند! تماشای انیمیشنی از مرد استرالیایی، تجربهی مواجهه با انبوهی از بدبیاریها، حوادث دردناک و تراژدیهای تکاندهنده است که بیامان، بر سر انسانهایی بیچاره، آوار میشوند. کاراکترهای الیوت، هنوز از ضربهی قبلی قامت راست نکردهاند که زندگی، مشت بعدی را میزند! طفلکیهای نگونبخت، دلخوشیهای کوچکی برای خودشان میسازند؛ اما اگر بخواهند به این دلخوشیها زیادی دل ببندند، نزدِ بدبیاریِ بعدی، ابله به نظر خواهند رسید! این وضعیت، زندگیشان را از فرط غمانگیزی، به شوخی شبیه میکند؛ شوخطبعی هم اگر در این جهان هست، تلخ است و سیاه.
تمام فیلمهای کوتاه و بلند الیوت، کمابیش شخصیاند. مولف استرالیایی، دههی نود میلادی را اختصاص داد به تولید سه انیمیشن کوتاه با نامهای عمو (Uncle)، پسرعمو (Cousin) و برادر (Brother)؛ روایاتی فشرده از قصههایی تراژیک و احساسبرانگیز دربارهی اعضای خانوادهاش. از اوایل هزارهی جدید و با «هاروی کرامپت»، منطق نامگذاری و ظاهر آثار الیوت تغییر کرد و به سوی موقعیتهایی خیالیتر رفت؛ اما ماهیت قصههایی که روایت میکند، همانقدر شخصی ماند. با یک نگاه، الیوت از ابتدای کارنامهاش تا کنون، تنها یک فیلم را بارها و بارها ساخته است. نقطهی اوج کارِ فیلمساز با دستمایههای شخصی محبوباش، رسید به نخستین انیمیشن بلندش یعنی «مری و مکس.»
در «خاطرات یک حلزون»، میتوانیم تصاویر و ایدههای زیادی پیدا کنیم که از انیمیشنهای کوتاهِ شخصیِ الیوت آمدهاند. صورتِ سیاهِ گیلبرت پس از آتشبازی، یادآور نمایی از «عمو» است (اولی از چپ) و شکستن انگشت قلدرهای مدرسه، موقعیتی است که عینا در «پسرعمو» وجود دارد (دومی از چپ). پدر گریس و گیلبرت، شعبدهبازی است که در جوانی و به هنگام اجرا، دچار حادثه و فلج شده و این ایده، مستقیما از «برادر» آمده (به ترتیب، سومی و چهارمی از چپ).
تم مرکزی هردوی خاطرات یک حلزون و «مری و مکس»، «انزوا» است. البته، ساختهی ستایششدهی الیوت که در سال ۲۰۰۹ اکران شد، یکی از زیباترین داستانهای سینمایی دربارهی «دوستی» را داشت؛ اما یکی از عناصر متمایزکنندهی این قصه -که باز هم از تجربهی شخصی فیلمساز استرالیایی الهام گرفته- انزوای دو دوست در دو جغرافیای دور از هم بود. این انزوا، در «مری و مکس»، صرفا نتیجهی «جبر» به نظر میرسید؛ شخصیتها، نه محل زندگیشان را انتخاب کردهبودند و نه ویژگیهایی را که بابتشان مورد آزار قرار میگرفتند (یکی دیگر از جلوههای «جبر» که زندگی کاراکترهای الیوت را بههممیریزد، «جنگ» است؛ ایدهای که در «هاروی کرامپت» یا ارنی بیسکوئیت (Ernie Biscuit) میبینیم).
مری (با صدای تونی کولت)، دختربچهی خجالتی ۸ سالهی استرالیایی بود که سایر بچهها، بابت ماهگرفتگیِ روی پیشانیاش، دست میانداختندش («قلدرها» و آزاری که به کودکان خجالتی میرسانند، پای ثابت داستانهای الیوتاند). دخترک، دربارهی این ظاهر متفاوت، «انتخابی نداشت.» انزاوی ملالآور مری، باعث میشد که او، روزی به یک نشانیِ ناشناس، نامهای بنویسد؛ خطاب به مردی میانسال به نام مکس جری هوروویتز که در نیویورک زندگی میکرد. مکس (با صداپیشگی استادانهی فیلیپ سیمور هافمن بزرگ) هم درست مانند مری -جز در خیالاش- دوستی نداشت و زندگی را بهتنهایی میگذراند؛ داخل واحدی نیمهخالی در آپارتمانی دلگیر. دلیل تنهایی او هم «جبری» بود؛ مرد نگونبخت، از «سندروم آسپرگر» رنج میبرد و نمیتوانست زندگی را مشابه دیگران تجربه کند. واکنش جهان پیراموناش هم که مانند همیشه، جز طرد کردن و آزار دادن او نبود.
انیمیشن «مری و مکس» به کارگردانی آدام الیوت
در خاطرات یک حلزون، «انزوا» صرفا جبری نیست و این، مهمترین تفاوت فیلم با «مری و مکس» را میسازد؛ اما ابتدا از شباهتهاشان شروع میکنم. شخصیتهای اصلی خاطرات یک حلزون، دوقلوییاند به نام گریس (سارا اسنوک) و گیلبرت (کودی اسمیت مکفی). «جبر»، در زندگیِ این خواهر و برادر، نقشی اساسی دارد که معمولا به «حوادث تراژیک» میانجامد. گریس، درست مانند مری، با نقصی فیزیکی متولد میشود که سایر بچهها، بابت آن آزارش میدهند. مادرشان، به هنگام زایمان، میمیرد و پدرشان که طی یک تصادف، به پوچترین شکل ممکن فلج شده است، شبی میخوابد و هیچگاه بلند نمیشود («مرگ ناگهانی» یکی از موتیفهای آثار الیوت است و «دست زدن» بچهها در لحظهی مرگ پدر، یکی از درخشانترین ایدههای داستانی کارنامهی او).
وقتی دیگر هیچکدام از والدین در قید حیات نیستند، دو کودک را «به اجبار» از یکدیگر جدا میکنند و به دو خانوادهی جدید میسپارند. این حادثه، رابطهی دوقلوی قصه را به رابطهی مری و مکس، شبیه میکند؛ گریس و گیلبرت، بر خلاف میلشان در دو جغرافیای دور از هم منزویاند، برای یکدیگر نامه مینویسند و به امیدِ دیدار، پسانداز میکنند.
زندگی کابوسوار گریس و گیلبرت با خانوادههای جدیدشان، این فرصت را هم فراهم میآورد تا آدام الیوت، یکی از تمهای آشنای «مری و مکس» را با هدف توسعهی طعنهآمیزِ تمی جدید، احضار کند. نکته این است که هردو خانوادهی تازهی دوقلوی استرالیایی، نوعی فرقه و «کالت»اند. فرقه بودن اطرافیان جدید گیلبرت، واضحتر بهنظرمیرسد؛ خانوادهی کشاورز مسیحی که زندگی بیروح و خشنشان، به اجرای خستهکنندهی مراسم مذهبی میگذرد. الیوت، در «مری و مکس» هم نشان دادهبود که دلِ خوشی از دین و مذهب ندارد و تجربهی تلخ گیلبرت از اسارت در زندان دگماتیسم دینی، این نفرت را صریحتر فریاد میزند.
«خاطرات یک حلزون»، جایی شروع میشود که «مری و مکس»، به پایان رسیده بود
اما الیوت، خانوادهی جدید گریس را هم کالتی دیوانه میبیند؛ فرقهی «مثبتاندیشی!» پدر و مادر جدید دخترک استرالیایی، دو دلقک ابلهاند که گریس را با کتابهای «خودیاری»، تنها میگذارند، زیر لوحهای تقدیر دفن میکنند و به کلاسهای «توسعهی فردی» میفرستند! خوشبینی اغراقآمیز این زوج و لذتجویی بیقیدشان، نهتنها برای گریس آزاردهنده است و وضع سلامت روان او را ذرهای بهتر نمیکند، بلکه سر سوزنی پشتوانهی فکری هم ندارد. به همین دلیل است که این زوجِ کمهوش، به محض پیدا کردن فرقهای دیگر در قالب «برهنگیگرایان» -که در «هاروی کرامپت» هم دیده بودیمشان- فرزندخواندهشان را فراموش میکنند و برای همیشه، تنها میگذارندش.
تمام آثار الیوت تا به امروز، با سوی تاریکِ روانِ بشر، سروکار دارند و شخصیتهای او، با افسردگی و نتایج آن، دستبهگریباناند (گریس هم مانند مری، از فرط سیاهیِ تجربهاش از زندگی، رو میآورد به اقدامی ناموفق به «خودکشی»). مرتبط با همین تم، خاطرات یک حلزون، خوانشهای بازاری و زرد از «سلامت روان» را میگذارد کنار دین؛ دروغ خوشایند دیگری که بشر برای آرامش روانِ رنجورش سرهم کرده است (این تناظر، ایدهای تازه در مقیاس کارنامهی الیوت است). هردو، فرقههاییاند پوچ و توخالی که جز زیان و خسارات غیرضروری، آوردهای برای آدم ندارند و دردی از درگیریهای درونیمان دوا نمیکنند. شخصیتهای الیوت، اگر میخواهند شانسی برای خوشحال بودن داشتهباشند، باید از این فرقهها و راهکارهای جعلیشان، عبور کنند.
دربارهی «عبور» در پایان مطلب خواهم گفت؛ اما فعلا به مقایسهی ارتباطات بینامتنیِ «مری و مکس» و خاطرات یک حلزون، ادامه میدهم. این دو انیمیشن الیوت، ایدههای مشترک بیشتری هم دارند. علاقهی مری به حلزونها، به نوعی از فتیشیسم مخرب میرسد که تبدیل میشود به «اعتیاد»؛ مشابه رابطهای که مکس با «هاتداگ شکلات» (!) داشت. اعتیاد در زندگی شخصیتهای الیوت، نتیجهی شومِ سرپوشهایی موقت است که بر ویرانی عمیق درونیشان میگذارند.
مکس، هربار که به اضطراب شدید دچار میشد، در مصرف خوراکی شیرین و چرب مورد علاقهاش زیادهروی میکرد و گریس هم آنقدر دور خودش نماد حلزون میچیند که از واقعیت زندگیاش بهتمامی جدا میافتد و راه گم میکند. این ایده، حتی در زندگی شخصیتهای فرعی هم تکرار میشود. مادرِ مری و پدر گریس، هردو الکلیاند و دومی به آبنبات هم معتاد میشود.
الیوت، به عشقِ ابدی هم اعتقادی ندارد. در نگاه او، رومنس چیزی نیست جز التیام کوتاه و زودگذری که نهایتا انسان را با زخمی تازه، تنها میگذارد. در هردوی «مری و مکس» و خاطرات یک حلزون، وقتی زندگیِ دختری تنها به بنبست رسیده است، مردی پرشور -مانند شاهزادهای سوار بر اسب سفید- از راه میرسد و او را نجات میدهد؛ اما این، نه رستگاریِ دائمی، بلکه سرابی تحقیرآمیز است و شور رمانتیک، فرجام خوشی ندارد. شوهر مری، او را در بدترین وضع روحی، رها میکند و همسر گریس، شیادی از آب درمیآید که پی سوءاستفاده از او است (ایدهی «چاقی»، به عنوان یکی دیگر حقایق ناخوشایند زندگیِ شخصیتهای منزوی الیوت، اینجا بازمیگردد). پس اگر رومنس هم پاسخی برای دردهامان نیست، انسان نگونبخت، باید به چه چیزی دل خوش کند؟!
قبل از این که پاسخ الیوت به این سوال را بررسی کنم، بد نیست بپردازم به این که چرا خاطرات یک حلزون، به اندازهی «مری و مکس»، موثر نیست؟ البته، بخش مهمی از امتیازات فنی ساختهی درخشان پیشین الیوت، اینجا هم تکرار میشوند. انیمیشن استاپموشن، مدیوم بینهایت پرزحمتی است و ساختن آثاری شبیه به خاطرت یک حلزون، تعهد حرفهای و خلاقانهی عمیقی میطلبد. میشود نشست و ساعتها دربارهی چالشهای تولیدی و غنای فنی چنین اثری حرف زد.
الیوت، فیلمسازی مستقل است و خارج از ملاحظات تجاری سینمای جریان اصلی، دغدغههای شخصی خودش را پی میگیرد. بودجهی محدود تولیدی مثل خاطرات یک حلزون، باعث شده است که الیوت، به انتخابهای خلاقانهای مثل استفاده از «تکنیک ماپت» برای انیمیت کردن راه رفتن شخصیتها رو بیاورد (در نماهای قدم زدن یا دویدن، تنها بالاتنهی کاراکتر را میبینیم و نیازی به نمایش جزئیات حرکت پاها نیست). از این نگاه، به نتیجه رسیدن پروژهای مثل خاطرات یک حلزون، به خودی خود، پیروزی تمامعیاری برای مدیوم انیمیشن استاپموشن است.
در آثار الیوت، از افزونههای دیجیتالی خبری نیست. شعلههای آتشی که میبینیم، از سلفونهای زرد ساخته شدهاند و دودهای سیگار، از جنس پنبهی هیدروفیلاند. همچنین، نمیشود مدلی در فیلم پیدا کرد که با راهکارهای فناورانهی جدید، مانند پرینتر سهبعدی، خلق شدهباشد. خاطرات یک حلزون، ۲۰۰ دکور و ۲۰۰ شخصیت دارد که جملگیشان، کارِ دستِ هنرمندانی باحوصله و خلاقاند. اگر روی هر نمای فیلم مکث کنید، میتوانید جزئیات مینیاتوری احساسبرانگیز و شوخطبعانهی پرشماری بیابید که نتیجهی هوش و مهارت یک یا چند انساناند. سلیقهی بصری الیوت، گرایشی کلی به نقص و عدم تقارن دارد؛ جهان از نگاه او، کجومعوج و کثیف است و این، به عنوان رویکردی خلاقانه، به طراحی دکورها و مدل شخصیتهای آثارش، راه مییابد. مدلهایی که در خاطرات یک حلزون، ترکیبیاند از خمیر (Plasticine) و متریالهای متنوع دیگر.
دو انیمیشن استاپموشن بلندی که تا امروز از آدام الیوت استرالیایی دیدهایم، «پر از زندگی»اند؛ اما نه به معنایی که معمولا به این عبارت نسبت میدهیم
برای تجسم بخشیدن به کلکسیون شخصی گریس، حدود ۷۰۰۰ مدل حلزون، طراحی شده و در گوشهگوشهی دکورهای فیلم، قرار گرفتهاند! هفت انیماتوری که روی فیلم کار کردهاند، در هر روز کاری، موفق به ضبط پنج تا ده ثانیه انیمیشن شدهاند. هربار که شخصیتی پلک میزند، چند قطعهی خمیری کوچک به مدل کاراکتر اضافه میشوند و برای تنظیم حرکات لب حین ادای کلمهای ساده (Lip Sync)، ممکن است لازم باشد که انیماتور، سه یا چهار بار شکل دهان شخصیت را تعویض کند.
تعدادی از قطعات شکل دهان شخصیتها در انیمیشن «خاطرات یک حلزون»
وجه بیرحمانهی خلق هنری، این است که بسیاری از این جزئیات، قرار نیست به چشم مخاطب بیاید و وجه بیرحمانهترش این که چیره شدن بر چالشهای تولیدی، نمیتواند تضمینکنندهی خلق اثری درخشان باشد. شخصا از تماشای خاطرات یک حلزون به اندازهی تماشای «مری و مکس» لذت نبردم. نقد فیلم، قرار است کمک کند که بفهمیم چه چیزی، لذت زیباشناختیمان از تماشای یک فیلم را مخدوش میکند و آن را تا فهم درستِ محدودیتهای متن و اجرای اثر، پی بگیریم.
اگر بخواهم به مقایسه ادامه بدهم، باید بگویم که متاسفانه الیوت با خاطرات یک حلزون، به چیزی فراتر از دستاورد پیشیناش نمیرسد. هیچیک از گریس و گیلبرت -نه در طراحی ظاهری و نه در روانشناسی- بهاندازهی مری و مکس، شخصیتهای جالبی نیستند و صداپیشگی سارا اسنوک و کودی اسمیت مکفی را هم نمیشود با کار ماندگار تونی کولت و فیلیپ سیمور هافمن مقایسه کرد. در نگاهی کلیتر، «مری و مکس»، قصهی بهتری داشت که برای کاوش در مضامینی مانند «تنهایی» و «دوستی»، ظرفی مناسبتر میساخت.
اما برای فهم محدودیتهای فیلم، نیازی به مقایسه نیست. مشکلی اساسی که جلوی تاثیرگذاری بیشتر خاطرات یک حلزون را میگیرد، فیلمنامهی پراکندهی آن است. جوهرهی تماتیک متن، در رابطهی گریس و پینکی (جکی ویور) افشا میشود؛ اما شاهپیرنگ، روی فراق و وصال گریس و گیلبرت بنا شده است (خودِ آن «افشا شدن» هم ماهیتی پندآموز و موعظهوار دارد؛ گویی الیوت، «حرف فیلم» را نهایتا، به بدنهی روایتاش الصاق میکند). جمعبندی نظام معنایی متن، روی ایدهی «عبور» متمرکز میشود؛ اما پلات با پیچشی ملودراماتیک، «بازگشت» گیلبرت را پیش میکشد. مسئلهای که اثر را به نقص ساختاری و آشفتگی تماتیک دچار میکند و جانِ برخی از نقاط عطف فیلمنامه را میگیرد.
از سوی دیگر، فلشبکهای تجارب متنوع پینکی یا صحنههای متمرکز بر مبارزهی گیلبرت با ارتجاع خانوادهی مذهبیاش، خلاقانهترین موقعیتهای ممکن را نمیسازند (البته توضیح خواهم داد که موردِ پینکی، در متن، کارکرد تماتیک دارد). خاطرات یک حلزون، به ایدههای اصیل بیشتری شبیه به آن «دست زدن» تراژیک که اشاره کردم، نیاز داشت.
الیوت تلاش میکند که کمجان بودن قصهاش را از طریق کاشتوبرداشتهای دراماتیک، رودست و غافلگیری و همچنین، سانتیمانتالیسم، جبران کند و این، ارزش هنری خاطرات یک حلزون را تا اندازهای قابلملاحظه، پایین میآورد. البته، موقعیتهایی مثل مواجههی گریس با نتیجهی نجاتبخش مهربانیاش به مردی بیخانمان یا زنده ماندن معجزهآسای گیلبرت، جهانبینی فیلمساز را تکمیل میکنند و نشان میدهند که در نگاه الیوت، حوادث زندگی، همیشه هم تلخ نیستند. اما وقتی خواهر و برادر، در پایان قصه به هم میرسند، فیلم در تاثیرگذاری عاطفی موردنظرش ناکام میماند. شخصا با سانتیمانتالیسم مشکلی ندارم؛ صرفا فکر نمیکنم که این نوع از داستانگوییِ ملودراماتیک، با مهارتهای آدام الیوت، همخوانی زیادی داشتهباشد!
اما بگذارید برگردم به آن «عبور» و این که از نگاه الیوت، انسانهایی که «زندگیهاشان نسبتا سخت میگذرد»، چه فرصت و امکانی دارند برای خوشحالی؟ پاسخ در «مری و مکس»، واضح بود؛ «دوستی.» ساختهی پیشین الیوت، با جملهای طعنهآمیز و درخشان از اتل واتس مامفورد، نویسندهی آمریکایی، به پایان میرسید:
خداوند اقواممان را به ما بخشید؛ خدا را شکر که میتوانیم دوستهامان را انتخاب کنیم.
ویژگی اساسیِ دوستی، «انتخابی» بودن آن است. این مستقیما، به تم «جبر» در آثار فیلمساز استرالیایی مربوط میشود. شخصیتهای الیوت، بابت چیزهایی که انتخاب نکردهاند، زجر میکشند؛ اما این امکان را دارند که به میل خودشان، از وضعیتهای ناخوشایند «بیرون بزنند.» «مری و مکس»، روایتگر ماجرای انسانهایی تنها بود که تسلیم جبر زندگیهاشان نشدند و آنچه نداشتند را با یکدیگر ساختند. این ارتباط غریب و بعید، مرزهای اختلاف سنی و فاصلهی مکانی را زیرپا میگذاشت و نهایتا، دمی همنشینیِ دو آدمِ تنها را از دهان هیولای انزوا، بیرون میکشید.
اما مری در پایان با مرگ مکس مواجه میشد و از زندگیِ او بدون دوستاش، چیزی نمیدیدیم. خاطرات یک حلزون، جایی شروع میشود که «مری و مکس»، به پایان رسیده بود. گریس، بر مزار دوستاش پینکی نشسته است و داستان زندگیاش را برای حلزون محبوباش، سیلویا، بازگو میکند.
مشکلی اساسی که جلوی تاثیرگذاری بیشتر «خاطرات یک حلزون» را میگیرد، فیلمنامهی پراکندهی آن است
اگر جداافتادگی و رابطهی دورادور مری و مکس در زیست ایزولهی تحمیلیِ گریس و گیلبرت تکرار میشد، «بعید بودنِ» دوستیشان در رابطهی گریس و پینکی ظاهر میشود (شاهپیرنگ نخستین فیلم بلند آدام الیوت، در دومین ساختهاش، تبدیل شده است به خردهپیرنگی فرعی). این دو هم اختلاف سنی زیاد و خلقوخویی متفاوت دارند؛ اما رابطهای خاص و عمیق میانشان شکل میگیرد که به زندگیهاشان جانی تازه میدهد. اما اگر رابطهای به این اهمیت تمام شود، چه باید کرد؟
در «ارنی بیسکوئیت»، زنی نابینا، برای این که «احساس زنده بودن کند»، سوار ترن هوایی میشود (چپ). ایدهای که در پایانبندی «خاطرات یک حلزون»، بازمیگردد (راست). سوار شدن ترن هوایی، نمایندهی بیرون زدن از امنیت انزوا و سپردن جسورانهی خود به فراز و فرودهای برآشوبندهی زندگی است.
پاسخ را پیرزنِ دنیادیده، داخل جعبهای قرار میدهد و دفن میکند؛ نامهای که پیش از باختنِ کامل حافظهاش، برای گریس به جا میگذارد. او در این یادداشت -که حکم بیان صریح تمهای متن را دارد- دربارهی تجربهی خودش از «زندانی بودن» در کودکی صحبت میکند تا رهایی پرشورش در خاطراتی که ازش دیده بودیم را در تضاد با این سابقه، قرار بدهیم («کارکرد تماتیک» فلشبکهای پینکی که اشاره کرده بودم).
پینکی، دربارهی «بدترین قفسها» صحبت میکند؛ زندانهایی که برای خودمان میسازیم. این ایده، با معرفیِ «انزوای اختیاری»، بزرگترین تفاوتِ متن خاطرات یک حلزون و «مری و مکس» را رقم میزند. از همان ابتدای فیلم، میفهمیم که گریس، تمایلی درونی به ثبات و امنیت دارد. موازی با شنیدن این ایده در نریشن، تصویری از فضای بستهی داخل رحم مادر میبینیم که از گریس و برادرش، محافظت میکند. در نتیجه، میل اختیاریِ گریس به انزوا، تمنای همان امنیتی است که یک کودک نیاز دارد؛ نشانهی مقاومت او در برابر رشد و پذیرش چالشهای بزرگسالی.
این گرایش، در علاقهی دخترک به حلزونها، تکرار میشود؛ حیواناتی کُند و آرام که معمولا، صدفی را بر دوش میکشند و وقتی خطری احساس میکنند، به داخل آن میخزند. طبیعی است که آدم محافظهکاری مثل گریس، چنین موجودی را دوست داشتهباشد. کلکسیون حلزونی گریس، صدفی است که دخترک تنها، از هجوم وقایع تروماتیک زندگیاش، به آن پناه میبرد.
اما این علاقهمندی، به جز تمنای امنیت، وجه معنادار دیگری هم دارد. مادرِ گریس، یک نرمتنشناس بوده است و شیفتهی حلزونها. او یک کلکسیون کوچک حلزونی هم داشته است که گریس، در کودکی و پس از عمل جراحیاش، میبیند. درگیری گریس با حلزونها از این زاویه، میراثی است بهجامانده از مادرش و درجا زدن او در غم فقدان را هم نمایندگی میکند. به بیان دیگر، علاقه به حلزونها، گریس را به گذشته زنجیر کرده است.
پیشنهاد پینکی، پاره کردن این زنجیر است؛ بیرون زدن از قفس خودساختهی انزوا و «عبور» از خاطرات غمانگیز یا خوشایند گذشته. این خاطرات، دوستیِ ارزشمند گریس و پینکی را هم شامل میشوند.
زندگی را تنها رو به عقب میتوان فهمید؛ اما رو به جلو باید زیست.
این نقلقولی است که زنِ دنیادیده، از سورن کیرکگور، فیلسوف دانمارکی میآورد (الیوت علاقهی زیادی به این جمله دارد و آن را برای اولین بار، در نخستین فیلم عمرش یعنی انیمیشن کوتاه «عمو» به کار میبرد). جوهرهی معناییِ خاطرات یک حلزون، همین فهم گذشته با هدف حرکت رو به جلو است؛ تنها راهکار معقولی که بشر فانی در مقابله با گذر زمان دارد.
این ایده، جوهرهی تماتیکِ «مری و مکس» را تکمیل میکند. دوستی، پاداشِ پافشاریِ داوطلبانهی انسان بر زیستن به رغم سختیها است؛ آنچه در پایانِ مسیر «انتخابی»مان برای گذر از شرایط «تحمیلی»، به دست میآید. اما بدیِ دوستیها این است که نمیمانند! خاطرات یک حلزون، دربارهی زندگی پس از مرگِ دوستیهای انتخابیمان است. حق داریم که غصه بخوریم؛ اما جایی باید بارِ سنگینِ سوگواری برای گذشته را زمین بگذاریم و تن خستهمان را به سوی آینده بکشانیم. به قول هاروکی موراکامی: «ما نمیتوانیم همینطور بنشینیم و تا ابد، به زخمهامان خیره بمانیم.»
+ هیچ نظری وجود ندارد
خودتان را اضافه کنید